خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید