اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه، آن شور دلبخواه بیفتد
شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده میخواهد
حریفی پاکباز و امتحان پسداده میخواهد
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید