ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی