مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید