یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید