غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت