تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند