چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست