تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است