حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
گواهی میدهد انجیل هم آیات قرآن را
نمیفهمم تقلای مسیحیهای نجران را
میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است