خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن