یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانهها لرزید و لرزیدند دلها بیشتر