رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را