سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
جگر پر درد و دل پر خون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر، مایۀ سودا
امشب شب آدینه و فردا رمضان است
تن در ذَوبان آمد و جان در طیران است
یا مُغِیثَ الْمُذنِبین مُعْطِی السّؤال
یا انیسَ العارفین، یا ذوالجلال
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی