رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست