حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم