ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود