برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود