ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
با گوشۀ شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت