تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم‌شبی دفع صد بلا بکند
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراط‌المستقیم
زآن یار دل‌نوازم شُکری‌ست با شکایت
گر نکته‌دان عشقی، بشنو تو این حکایت
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لب‌تشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییده‌ست
بر خاک پگاه کوچکی روییده‌ست
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینه‌دار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
بی‌تاب‌تر از جانِ پریشان در تب
بی‌خواب‌تر از گردش هذیان بر لب
ای دانش و کمال و فضیلت سه بنده‌ات
دشمن گشاده‌رو، ز گلستان خنده‌ات
هر آن‌که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
بر عفو بی‌حسابت این نکته‌ام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
گه‌گاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس
