سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
عطر تن پیمبر از این خانه میرود
بال ملک معطر از این خانه میرود
دانشطلبی که نور ایمان دارد
جویای فضیلت است تا جان دارد
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
چشمی از غم ستاره باران دارد
دلسوختهای که داغ یاران دارد
ای موجِ امید، راهی ساحل تو
ای مهر و وفا عجین در آب و گل تو
ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان