او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد