او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را