میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی