از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
دستهگلها دستهدسته میروند از یادها
گریه كن، ای آسمان! در مرگ توفانزادها
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد