غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت