خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
چقدر با تو کبوتر، چقدر با تو نگاه
چقدر آینه اینجا نشسته راه به راه
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
هنوز میشنوم هقهق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!