در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود