یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد