ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
دخترم، بیتو بهشتِ جاودان شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبتِ دیرین نبود...
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست
عطر تن پیمبر از این خانه میرود
بال ملک معطر از این خانه میرود
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
دیگر امشب به مدینه، خبر از فاطمه نیست
جز حریق حرَمی، در نظر از فاطمه نیست
از آتشی که در حرمش شعلهور شدهست
شهر مدینه از غم زهرا خبر شدهست
تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم
من که از سایۀ اندوه، حذر میکردم
رنگ غم داشت به هرجا كه نظر مىكردم
هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است