ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
امشب که به نام عشق، آغاز شدهست
دنیا پر از آوازۀ اعجاز شدهست
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است