سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست