داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده