موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم