آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید