مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود