ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم