بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله