در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش