در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست