ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟