آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده