سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش