موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده