ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟