ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی