تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست