یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد