رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
در مشت خاک ریشۀ شمشاد میدود
همچون نسیم در قفس آزاد میدود
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمهٔ اسلام بردارید
نه در توصیف شاعرها، نه در آواز عشّاقی
تو افزونتر از اندیشه، فراوانتر از اغراقی
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
گلهای عالم را معطر کرده بویت
ای آن که میگردد زمین در جستجویت
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست