چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست